آری ... میشود ...

از کودکی شنیدم کوچه ...

تاریک بود ...

تنگ ...

و دری که به سوی نور در آن کوچه باز میشد ...

و بانویی از نور که در آن خانه با دستانی زخمی گندم میسائید ... آرد میکرد.

بانویی که پیامبران را مادر بود.

یکی مادرِ پدر پیامبر خویش ...

یکی مادرِ پیامبر پسر خویش ... پیامبر کرب و بلا ...

اما

روایت کوچه ای که من شنیدم برایم عجیب است

مگر میشود مادر پیامبران را سوزانید؟ مگر میشود دخترِ حبیب خدا را زد؟

من میگویم آری! میشود ...

میشود شکم های پر از حرام داشت و حتی خود پیامبر را هذیان گو! دانست.

میشود خود حرامی باشند و غدیر را فراموش کنند ...

میشود بی هیچ پدری بود و مظهر تجلی آیه تطهیر، سوره کوثر، آیه ولایت، آیه زکات را زندگی ستاند ...

آری ...

میشود ...

در مدینه شد.

کربلا ... شملچه

    بسم الله الرحمن الرحیم

   هر بار که وصیت نامه شهیدی را میخوانم، روی چند چیز نگاه خاصی دارند ... ولایت، حجاب، کربلا. آه کربلا، کربلا کربلا کربلا ... تو چه اکسیر حیاتی به ما بخشیدی که جوانانمان شدند وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ . تو چه خاکی هستی که سالهاست دلهای بیمارمان را شفا میبخشی ... ما را در حسرت دیدار خود میکُشی میکُشی میکُشی میکُشی ...

   آه ... آب ... عمو ... عطش ... حرم .

   آه کربلا ... بچه که بودم فکر میکردم تو چقدر خسیسی ... حتی حسین را از آب منع نمودی، بزرگتر که شدم دیدم نه، تقصیر تو نیست... تو فقط خار مغیلانی ... تو فقط خاری، و نه آب.

   کربلای من ... شلمچه ... تک تک خونهای ترکیب شده با خاک های تو روزی در دستان جوانی بود که عشقش کربلای حسین بوده ... تو اکنون درونت عشق کربلای حسینی جریان دارد ... نبض حسین. چه روز ها که نوجوانی 16 17 ساله عرقش خاکت را می بوسید و شباهنگام اشک هایش. چه جوانانی که اشک هایشان با خاکت به رقص در میان ستارگان آسمان شب پرداختند و روز هنگام خونشان همرقص خونت میشد.

   شلمچه ... به یاد دارم روزی را که زنبوران بعثی، جای جای گلبرگ های گلهای خمینی را به خاکت دوختند و آنها را جزئی از تو ساختند، چه آنکه عاشقانه آنها را دوست داشتی ... یاد روزهایی به خیر که در آنها خرمگس های عراقی، جای جای تو را شخم زدند و تو را آماده کِشتن نهال های رویانی از جنس محبت و نور کردند، آماده راهیان نور.

   آه کربلا ... آه شلمچه ...

مولای آسمان

چرا آسمان انقدر بارانی است؟...برای چه کسی می گرید؟چه عجیب است گریه آسمان...پر از طراوت برای دیگر موجودات...پر از حس شکفتن است این اشکها...

چه عجیب است دلدادگی به کسی که سالها نیست و هست...چه عجیب است دوست داشتن کسی که حتی ندیده ای رخسارش را اما شنیده ای از خلق و خوی وی...چه غریب است غریبی که  در میان جمع است و با جمع است ولی جمع با او نیست...چه سخت است دیگران را ببینی و دیگران تو را نبینند...چه سخت است تحمل آنها...چه سخت است بنگری که پیرامونت روز به روز خالی تر وبی محتواتر میشود...

هیچ دیده ای کسیخون بگرید؟هیچ دیده ای کسی منتظر خویش باشد؟...هیچ کشیده ای انتظار منتظر را کشیدن...؟

چرا هوای دلهایمان مانند آسمان نیست؟دریغ از یک نم، آن هم نه از سر دلدادگی... که از سر نیاز ... دریغ...

چه عجیبند پیروان و چه غریبند دلدادگان...می دانی اصلا وجودت برای کیست و چیست؟ میدانی از صدقه سر چه کسی نفس می کشی؟ نـــــه ... نمیدانی، که اگر میدانستی از شوق او حتی خواب و خوراک را بر خویش حرام کرده و منتظر تر از منتظر پشت میله های زندان دوران انتظار به امید باز شدن دریچه ای از نور، شب را به روز و روز به شب مبدل میگردانیدی...

حیف نیست این همه سال را با ندیدن معشوق آسمان، سر کردن؟

حیف نیست مسی را بشناسی که تو را از خودت بهتر و بیشتر میشناسد و پیوسته منتظر یک نگاه مشتاق از توست؟... نگاه نوکر به مولای خویش...

مولای زمین...مولای آسمان...همان آسمانی که برایش میگرید و تو حتی از نبودش آهی دم برنمی آوری...همان مولایی که اکنون شاهد و نظاره گر توست...

بنگر که مولای دلت نیز هست؟ یا فقط مولایی برای لقلقه زیانت؟ هر آن هنگام سرور و مولای دلت شد بشتاب...

بشتاب تا بیش از این منتظر منتظر نباشد...بشتاب تا غریبی سالهای دور وی را از سیصد و اندی مرد و زن ناامید نکند...

بشتاب تا کرکسان نجس العین مولایت را از تو و دلت نگرفته اند...


مولاجان...هر آن هنگام ما را می نگری می دانم از غصه لبریز میشوی ... میدانم از ما ناخرسندی... اما مولای من بدان که با اینکه رفتار و کردارم بد است اما دلم سویت پر میکشد... بی ادعا ...


چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا نیامد از دستم "حافظ"