چرا آسمان انقدر بارانی است؟...برای چه کسی می گرید؟چه عجیب است گریه آسمان...پر از طراوت برای دیگر موجودات...پر از حس شکفتن است این اشکها...
چه عجیب است دلدادگی به کسی که سالها نیست و هست...چه عجیب است دوست داشتن کسی که حتی ندیده ای رخسارش را اما شنیده ای از خلق و خوی وی...چه غریب است غریبی که در میان جمع است و با جمع است ولی جمع با او نیست...چه سخت است دیگران را ببینی و دیگران تو را نبینند...چه سخت است تحمل آنها...چه سخت است بنگری که پیرامونت روز به روز خالی تر وبی محتواتر میشود...
هیچ دیده ای کسیخون بگرید؟هیچ دیده ای کسی منتظر خویش باشد؟...هیچ کشیده ای انتظار منتظر را کشیدن...؟
چرا هوای دلهایمان مانند آسمان نیست؟دریغ از یک نم، آن هم نه از سر دلدادگی... که از سر نیاز ... دریغ...
چه عجیبند پیروان و چه غریبند دلدادگان...می دانی اصلا وجودت برای کیست و چیست؟ میدانی از صدقه سر چه کسی نفس می کشی؟ نـــــه ... نمیدانی، که اگر میدانستی از شوق او حتی خواب و خوراک را بر خویش حرام کرده و منتظر تر از منتظر پشت میله های زندان دوران انتظار به امید باز شدن دریچه ای از نور، شب را به روز و روز به شب مبدل میگردانیدی...
حیف نیست این همه سال را با ندیدن معشوق آسمان، سر کردن؟
حیف نیست مسی را بشناسی که تو را از خودت بهتر و بیشتر میشناسد و پیوسته منتظر یک نگاه مشتاق از توست؟... نگاه نوکر به مولای خویش...
مولای زمین...مولای آسمان...همان آسمانی که برایش میگرید و تو حتی از نبودش آهی دم برنمی آوری...همان مولایی که اکنون شاهد و نظاره گر توست...
بنگر که مولای دلت نیز هست؟ یا فقط مولایی برای لقلقه زیانت؟ هر آن هنگام سرور و مولای دلت شد بشتاب...
بشتاب تا بیش از این منتظر منتظر نباشد...بشتاب تا غریبی سالهای دور وی را از سیصد و اندی مرد و زن ناامید نکند...
بشتاب تا کرکسان نجس العین مولایت را از تو و دلت نگرفته اند...
مولاجان...هر آن هنگام ما را می نگری می دانم از غصه لبریز میشوی ... میدانم از ما ناخرسندی... اما مولای من بدان که با اینکه رفتار و کردارم بد است اما دلم سویت پر میکشد... بی ادعا ...
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا نیامد از دستم "حافظ"