بازم بهمن اومد... یادش بخیر چه روزایی بود
همه یک دست،همه یک رنگ و همه متحد، هیچکس کاری نداشت اون یکی دینش چیه؟مرامش چیه؟همه دنبال یه هدف بودند و اون رسیدن به آزادیی بود که امام نویدش رو داده بود...
۱۵ سال چشم انتظاری کسی که همه عاشقش بودند...۱۵ سال عاشقانه درباره مردی حرف زده که برای اولین بار درد دل مردم رو گفت... ۱۵ سال تبعید برای مردی که عشقش خدا و مردمش بود....
ساعت ۹:۳۳ هست.امروز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، همه مردم اومدن مهرآباد...از خودم می پرسم چی شده مگه؟ قرار چه اتفاقی بیافته که همه از پیر و جوون و مرد و زن رفتن فرودگاه؟؟ برای چی خیابون رو گل بارون میکنن؟ نمی دونم چرا نمی تونم به نتیجه ای برسم، توی همین فکرا بودم که دختربچه ۶، ۷ ساله با اون حالت شیرین بچگی بهم گفت:" آقا؟ پس امام کی میاد؟کی میرسه؟"
من:"امام؟"
دختربچه گفت:"آره دیگه، بابام بهم گفت امام خمینی میخواد برگرده"
از لحن شیرین دخترکوچولو حسابی خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم و گفتم:"نمی دونم خانوم کوچولو کی امام میرسه"
دخترک با خنده رفت طرف مردی که اون طرفتر واساده بود و دستشو گرفت...
من امام رو فقط یه اسم و چند تا عکس و یه سری اعلامیه میشناختم.آخه وقتی فقط ۳ سالم بود امام رو به خاطر مسائل امنیتی تبعید می کنن نامردا...حالا بعد از ۱۵ سال...
توی همین فکرا بودم که یهو دیدم جمعیت از صدای صلوات منفجر شد...
اللهم صل علی محمد و آل محمد...
صدای صلوات همین طور مثل آژیر از مردم درمیومد... فکر کردم حتما دوباره گاردی ها حمله کردن... سراسیمه رفتم که سنگر بگیرم توی یه جوب، اما دیدم ملت دارن با تعجب بهم نگاه میکنن... منم که از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم آروم گفتم:" چی شده؟" یه پسر قدبلند که لباس همافران رو داشت جواب داد: "امام آمد..."
سجده شکر بجای اوردم و همراه جمعیت به سمت بهشت زهرا راهی شدم تا امامم رو ببینم و در راهش قدم بردارم...