عصر جمعه ...

عصر یک جمعه دلگیر ... سرم درد ... تنم سرد ...

دلم بر سر خود زد که چرا بی کس و همراه؟

همه در پی عشقند و تو در وادی جهلی ...

همه در برهه مستی و خرمان ؛

همه هستی ز برای دل عاشق، گرو مهر خداوند شود

دل معشوق پر از مهر خداوندی عاشق شده است ...

و به این باور و ایمان برسیدم که همین عشق که هر کس که به وی تهمت بی شرم و حیایی بزند موهبت عشق به اندازه قطره نچشیدست

عصر این جمعه دلگیر؛ سرانجام

سرم حق به دلم چنین عاشق و شیدایی معشوق شود

آه ...

سرانجام

دلم حق به دلم داد که عاشق بشود

عاشق یک گل نرگس بشود ...


شاعر: ابوالفضل عیسی زاده | shieh110

ایوان نجف ...

سه روز از اسکان ما در نجف میگذشت ولی توفیق ورود به حرم امیرالمومنین به خاطر ازدحام بسیار بالای جمعیت پیدا نکرده بودم، روز آخر که من و علی برای زیارت وداع رفته بودیم ، روبروی باب الساعة حرم امیرالمومنین روی آسفالت نشستیم و شروع کردیم از دور زیارت کردن و زیارت وداع رو خوندن. راستش دلم شکست و از آقا تقاضا کردم بعد از 3 روز ما رو بپذیرند دیگه ... دلمون خالی از نجف برنگرده ... به دقیقه نکشیده بود که دیدیم تب جمعیت فروکش کرد و من و علی در عین ناباوری از باب الرضا که شلوغترین ورودی حرم بود به راحتی وارد شدیم، وارد صحن حرم که شدیم با تعجب دیدیم صحن به نسبت خلوت تر شده و خیلی راحت از در ایوان طلای امیرالمومنین وارد مضجع شریفه شدیم ... با فشار جمعیت به جلو رانده میشدیم ولی تونستیم خودمون رو بکشیم کنار و خودمون رو برسونیم به دری که زوار بعد از زیارت ضریح ازش خارج میشن و کنار در ایستادیم با چشمان اشکبار از کرم و محبت آقا ... با دل سیری ناپذیر نگاهمون به ضریح بود و زیارت وداع روی لب هامون و اشک در چشمانمون ... بعد از یه دل سیر گریه و درد و دل دوباره برگشتیم به صحن حرم و یه گوشه نشستیم و با ناباوری به کرم مولا فکر میکردم ... که چطور شد اون همه جمعیت تبش فروکش کرد و ما انقدر راحت تا دم ضریح تونستیم پیش بریم ... هیچ چیز جز مدد مولا به ذهنم نرسید ...

السلام علیک یا امیرالمومنین ...

کیستی ... ای پرتو شباهنگام دلها ...

افسران - کیستی ... ای پرتو شباهنگام دلها ...

میگفتند زمانی که نگاهش به آقای دست بسته اش بود و چشمانش که سیاهی میرفت فقط میگفت « یا مهدی... »

به راستی مهدی جان ... چه کرده این عشق تو که قریب به 240 سال قبل از ولادتت نامت میان در و دیوار برده میشود و استغاثه ادرکنی میان شعله های آتیش و زیر غلاف شمشیر ها، قلب آسمان را می شکافد ... ؟
به راستی کیستی ... کیستی که خال گونه ات عشاقت را سر به بیایان گذارد و محبینت را سینه فراق چاک داد ... ؟
کیستی مهدی جان ...
کیستی که من حتی نمی دانم کیستی ... چیستی ... کجایی ... چه میکنی ... چه میکنی ... چه میکنی ...
می گفتند مأمن تو سر قبری بی نشان است ... 
اشک ریزت سر قبری شش گوش ...
کاشانه ات سر مقامی بلند ... که سهل نیست برای من و امثال من حتی نماز گزاردن در مقام های آن ... حتی دو رکعت ...
کیستی که جهان را مسحور ساخته ای ... ای طاووس خلد برین ... ای زیبای گمنام ... 
نمیدانم تو کیستی ... اما میدانم که خوب میدانی کیستم ... آری ... همان محب گناهکار تو ... که از دستش جمعه ها اشک ریزانی ... اشک ریزان ... نمازشب هایم را به نیت مادرت میخوانم ... شااااید ورای این هدیه بی مقدار، من بی مقدار، به قدر ارزن هم نه ... به قدر کمتر از ارزنی دستگیری شوم ... از خزانه دعاهای شباهنگام مادرت ... از قنوت بلند نیمه شبت ... از اللهم اغفر لشیعتی ات ... از اللهم هو عائذ بک من النار تو ...
مهدی جان ... 

کیستی به راستی ... که تو را نشناختم، اما عشق مرا بپذیر ... هر چند که گنه کارم ...

منبع: http://www.afsaran.ir/link/473010